گاهی اوقات خیال می‌کنم بد نبود اگر جای این‌چه هستم، کودکی بودم توی دهاتی چند خانواره در دل جنگل‌های شمال. مدرسه‌ی ابتدایی مختلط می‌رفتم، از آن‌هایی که اول تا پنجم را توی یک کلاس و با یک معلم برگزار می‌کنند. زنگ‌های آخر بی‌قرار بره‌ای می‌شدم که تازه به دنیا آمده. و خانه‌ای که دور تا دور آن را جنگل پوشانده و کوه و آن‌قدر مه که راه را نبینی. شب‌نم روی لباس پشمی‌ام می‌نشست و با گالش گِلی‌ام لای درخت‌ها می‌دویدم. آن‌قدر که خسته و کوفته جلوی آتش دراز به دراز بیفتم. و وقتی از خواب بیدار شوم چای ذغالی از مادرم بگیرم که توی کتری آتش‌سوخته‌ی سیاهی دم کشیده. و آب بینی‌ام را با پشت دست می‌مالیدم. و بزرگ می‌شدم در حالی که خواندنی بلد بودم برای انس با حافظی و مولانایی و نوشتن را ابداً. و از دار دنیا سه‌تارم را می‌داشتم و چند جلد دیوان کهنه و تعدادی گوسفند و بره. و دلی خوش و خیالی خام که همه‌ی دنیا همین‌قدر پاک و زیباست.

Instagram: @teacher_fars 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگی برای تری دی مکس گروه مطالعات اجتماعی متوسطه ( دوره اول ) پارس آباد مغان متنک | matnakk.ir عشق ادبی مظاهر نصیری تعمیر پکیج دیواری ایران رادیاتور آریانا موزیک قلب برای ِ زندگی بس است كارگزاران مخابرات روستایی پیرانشهر